اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

زندگی  /  خانواده

اینجا خانه ما| من برگم و تو ریشه!

کاغذ صورتی را از دستش می گیرم و باز می کنم. کارت تبریک است. خودشان در مدرسه درست کرده اند. با همان خط کج و معوجش برایم جمله عاشقانه نوشته است. دلم پر می شود از خوشی. محکم بغلش می گیرم و چند بوس نثارش می کنم. این لحظه های مادر و فرزندی، واقعا از جنس بهشتند، مال این دنیا نیستند.

اینجا خانه ما| من برگم و تو ریشه!

گروه زندگی: این روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!

- آاااخ!
- چی شد مامان؟
صورتم را از درد به هم جمع کرده ام و دارم کف پایم را می مالم.
- بازم پام رفت روی مین هایی که شما کف اتاق کار گذاشته بودین.
علی نگاهم می کند و نخودی می خندد. چشم هایم را تنگ می کنم و زل می زنم به چشم هایش که یعنی «خنده ندارد. عوض خندیدن معذرت خواهی کن».
یک بغل لباس از روی رخت آویز آورده بودم. وارد اتاق بچه ها شدم تا لباس ها را بریزم روی تخت و یکی یکی تا کنم شان. کوه لباس جلوی دیدم را گرفت و پایم رفت روی لگوهای ریز و موذی ای که بچه ها کف اتاق پخش کرده بودند. تا حالا بارها در این میدان مین دشمنان فرضی زمین گیر شده ام! 
سجاد یورتمه کنان خودش را به اتاق می رساند تا ببیند چه خبر شده که به محض ورودش، صدای «چرق»ای به گوش می رسد. بله! خط کش علی زیر پای سجاد به دو قسمت نامساوی تقسیم می شود. برادر بزرگتر چشم در چشم برادر کوچکتر می دوزد و غرشی می کند تا عملیات انتقام جویانه را شروع کند. سجاد گارد دفاعی می گیرد و از نگاهش معلوم است که خودش را باخته است. حوصله دعوا و جنگ و گریز ندارم. مخصوصا که تازه زهرا را خوابانده ام و اگر نبرد خونین دو برادر بر سر خط کش شکسته اوج بگیرد، حتما صدایشان بیدارش می کند. دارم به دنبال جمله تاثیرگذاری می گردم که غائله را ختم به خیر کند. همان لحظه در کمد لباس ها را باز می کنم تا چوب لباسی برای آویزان کردن لباس ها بردارم. باز کردن در همان و سقوط سهمگین صفحه و مهره های شطرنج، ظرف مدادرنگی ها، چهار پنج ماشین کوچک فلزی و یک لنگه جوراب همان! معلوم است یک نفر همه را با هم در کمد فروکرده و فوری در را بسته که بیرون نریزند.
- علی! سجاد! با هر دو تا تون هستم. این چه وضعشه؟ این جوری وسایل رو جمع می کنین؟
صدای ریختن محموله توجهشان را جلب کرده بود و گارد جنگی شان را از دست داده بودند.
جعبه لگوها را از زیر تخت پیدا می کنم و شروع می کنم به جمع کردن لگوها از کف اتاق.
- بچه ها! منتظرم بیاین کمک کنین.
علی فکری می کند و می گوید: «خوب من میرم حمام!»
سجاد هم که منتظر موضع گیری برادر ارشد بوده، فوری می گوید: «منم میرم دستشویی!»
نفس عمیقی می‌کشم تا آتش اژدهای خشمم فروکش کند.
- علی الان حمام رفتن تو چه کمکی به من می کنه؟
- خوب وقتی حمام باشم، دیگه نمی تونم چیزی تو اتاق بریزم، کارت اضافه نمیشه!
از استدلالش خنده ام می گیرد و همین خنده مجوز خروجش می شود.
لگوها را جمع می کنم و جعبه را درون قفسه می گذارم. سجاد هم که از دستشویی بی دلیلش برگشته، شروع می کند به جمع کردن مدادرنگی ها.
بقیه وسایل را می گذارم همان طور بماند که علی بعدا خودش جمعشان کند. چه معنی دارد که به بهانه حمام، از زیر کار دربرود؟!

دو سه ساعتی از غائله اتاق بچه ها گذشته و آرامش نسبی در مناطق عملیاتی برقرار است! زهرا در بغلم است و دارم کتابی را که دیشب شروع کرده ام، می خوانم. علی و سجاد دوباره جعبه لگو را گذاشته اند وسط اتاق، تا ضمن خنثی سازی تلاش های من، یک بار دیگر میدان مین شان را بازسازی کنند. ناگهان علی از اتاق بیرون می آید، به سمتم می دود و دم گوشم می گوید «مامان درسته که گاهی اذیتم می‌کنی و بعضی وقتا از دستت حرص می‌خورم، ولی با این حال خیلی دوستت دارم!». بعد هم یک ماچ آبدار از لپم می کند و برمیگردد به سنگر خودش! و من در بهت و حیرت فرو می روم که «این ها را که من باید به او بگویم، چرا همه چیز برعکس شده؟!»

کم کم نق و نوق زهرا بلند می‌شود. کتاب را می گذارم کنار و می روم دنبال اسباب بازی های زهرا، شاید سرش گرم شود و بگذارد من شام بپزم.
از کنار اتاق بچه ها رد می شوم. علی دارد زیر لب زمزمه می کند «مادر مهربونم قدر تو رو می دونم/تو با منی همیشه من برگم و تو ریشه». چیزی نمی گویم و با چند اسباب بازی برمی گردم کنار زهرا.
زهرا مشغول می شود. از فرصت استفاده می کنم و به سمت سبد پیازها می شتابم. زمزمه علی در ذهنم تکرار می‌شود. «کی اینقدر بزرگ شدم که مادر سه تا بچه باشم؟ من که هنوز خودم را جوانه نورسته ای می دانم، چگونه ریشه این بچه ها شدم؟ من ریشه خوبی برایشان هستم؟ آب و مواد لازم را درست به برگ هایم می رسانم؟» نمی دانم از تندی پیاز است یا غلیان احساسات مادرانه که چشم هایم خیس می شود. گمانم تاثیر هر دو باشد. یاد لحظه لحظه های عمر نسبتا کوتاه مادری ام می افتم. هشت سال است که این تاج روی سرم  است. روزهایی بوده که این تاج غرق لذتم کرده، وقت هایی هم شده که دلم خواسته پرتش کنم گوشه ای و از همه چیز استعفا بدهم. اما هرچه گذشته، مادری بیشتر در جانم آمیخته شده. الان دیگر مثل سال های اول نیست که مائده و مامان مائده دو نفر جداگانه باشند، دو هویت مجزا. مادری با همه ذرات وجودم آمیخته شده و من مائده ای هستم که مادر هم هست. دیگر حتی دلم برای روزهای زندگی بدون بچه تنگ نمی شود. سختی ها هستند اما دارم یاد می گیرم که در آغوش بگیرم شان. شکوه و شیرینی اش آنقدر هست که بعد از بغل کردن سختی، بتوانم زود خودم را بازسازی کنم.

صدای گریه زهرا بلند می‌شود و فلسفه بافی هایم نیمه کاره می ماند. دستم را می شویم و بغلش می کنم. «خسته شده شیرین مامان!»
سجاد صدایم را از اتاق می‌شنود.
- شیرین مامان منم!
هرچقدر که غرق بازی باشد، حواسش به رابطه من و زهرا هست.
- بله، بله. شما که عسل مامانی!
علی هم می خواهد از غافله عقب نیفتد.
- پس من چی؟
- شما که نور چشم منی. میوه دل منی. من اولین بار با دنیا اومدن شما مامان شدم.

علی می دود به سمت کیفش و دنبال چیزی می گردد. من زهرا را می گذارم زمین و یک توپ جدید برایش می آورم. دارم خرد کردن پیاز را تمام می کنم که علی می آید سراغم. 
- مامان! خانم مون گفت فردا شب که شب تولد حضرت فاطمه ست اینو بهت بدم. اما من دیگه گفتم زودتر بدم. روزت مبارک!
کاغذ صورتی را از دستش می گیرم و باز می کنم. کارت تبریک است. خودشان در مدرسه درست کرده اند. با همان خط کج و معوجش برایم جمله عاشقانه نوشته است. دلم پر می شود از خوشی. محکم بغلش می گیرم و چند بوس نثارش می کنم. این لحظه های مادر و فرزندی، واقعا از جنس بهشتند، مال این دنیا نیستند.
رسیده ام به صبح روز بعد. از خواب بیدار می‌شوم. گوشی را برمی دارم تا ساعت را ببینم. ۸:۱۵ صبح است. همان لحظه پیام جدیدی می آید. معلم علی در کانال کلاس شان، ویدئویی فرستاده. زیرش نوشته «بچه ها، طبق قرارمون الان سرودتون رو فرستادم توی کانال». ویدیو را باز می کنم. همه بچه های کلاس به ردیف ایستاده اند.
«مادر چه مهربونه درد منو می دونه/ بی عذر و بی بهونه قصه برام می خونه»

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول